...Live inside of Mine


پست شده در Thursday, 31 Tir 1400
views : ۱۴۵
Publish at : 06:28
Follow Me

? 𝑨𝒎 𝑰 𝑾𝒆𝒂𝒌

𝑰𝒕'𝒔 𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑻𝒉𝒆 𝑫𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 :)

 

 

𝑰'𝒎 𝒏𝒐𝒕 𝒔𝒆𝒆𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒑𝒆𝒏𝒂𝒏𝒄𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒗𝒆 𝒅𝒐𝒏𝒆, 𝑭𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓.

من برای کاری که انجام دادم نمیخوام طلب بخشش کنم...

𝑰'𝒎 𝒂𝒔𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒇𝒐𝒓 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒆𝒏𝒆𝒔𝒔... 𝑭𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒕𝒐 𝒅𝒐.

من برای کاری که میخوام انجام بدم قراره طلب بخشش کنم

 

━─━────༺༻────━─━

خوب راستش خیلی محو سریال جدید شدم، یه جورای خاصی متفاوته..

تا حالا شده با دیدن یکی که یه نقصی داره، مثلا ناشنواست یا یه مشکل بدنی داره بگید اخی؟

راستشو بهتون بگم.. اونا به ترحم ما نیازی ندارند، چون وقتی توی بدنت یه نقصی داشته باشی،‌مثلا یکی از حواس پنج گانت از کار افتاده باشه، حواس دیگه فوق العاده قوی تر میشه.. یه چیزی فراتر از قوی..

حس بدی داره که مورد ترحم مردم قرار بگیری، که یکی وظیفه بدونه بهت بگه اخی... نه،‌ اگه من بودم دیوونه میشدم، شاید بقیه هم این طوری باشن.

فیلمه داستانش نمیشه گفت دقیقا این طوریه، ولی یه چیزی داره که جذبتون میکنه و اونم اینه که شخصیت اصلی سریال در عین نابینا بودنش، میزنه پدر هر جنایتکاری که شهرشو الوده کرده در میاره، نه با معرفی کردنش به پلیس، بلکه شبا لباس خاص میپوشه و میره بیرون و شروع میکنه جنگیدن باهاشون.

درسته که یارو نابیناست، اما قدرت شنوایی و بویاییش فراتر از خفنه. این مدلی که اوکی، با شنیدن ضربان قلب میفهمه کی دروغ میگه و کی نه، با شنیدن صدای نفس ها و دم و بازدم میفهمه چند نفر ریختن سرش دارن میزننش.

داستان مثل سریال کماندار پیش میره ولی کاراکتر اصلی نسبت به بقیه ی کاراکترای اصلی نقص های بیشتری داره، ابدا شکست ناپذیر نیست و برای شکست دادن بقیه معمولا تیم میشه.

اما این پست برای نقد نیست...  دلم میخوام فقط یه سری چیزا که از این فیلم فهمیدمو بگم، اگه به نظرت تکراریه،‌فقط اسکرول کنید یا شایدم Ctrl+W رو بزنید...

 

 

یه جورایی برام عجیب بود که ویلین اصلی داستان، عاشق یه زن بود و حاضر بود براش بمیره. اول عشق اون مرد برام جنبه ی بازی رو داشت، مثل ادمایی که حاضرن کسی رو برای خودشون فدا کنن.. اما اون واقعا عاشق اون زن بود و قبل از اینکه زندان بیافته یه حلقه به دست زن داد و ازش خاستگاری کرد. خوب برای اون کرکتر، شاید غیر معقول بود..

خیلی جالبه که کسی که ده ساله میشناسیش، راز های تاریک زیادی داره.. طوری که یهو چشم باز میکنی و حتی کسی که رو به روت وایساده، کسی نیست که دو دقیقه پیش بود. یهو چشم باز میکنی و میبینی که رفیق صمیمی کیوت نازت، همونیه که شبا با یه ماسک مشکی، توی خیابونا میچرخه و از شهر محافظت میکنه، قهرمانی که به چشم همه از جمله رفیق صمیمیش تبهکار اصلی شهر و یه شورشیه.. 

مهم نیست یه ادم چقدر عوضیه، هرکسی فرصت یه شانس دوباره رو داره. مهم نیس، تو یکی بهش بده. اگه اونم از دست داد، میتونی ولش کنی. ولی حتما باید بهش یه شانس دوباره بدی.. اگه یه دونه دادی اونم مدت ها قبل، دوباره بده شاید تغییر کرده باشه. اما حواست باشه که محتاط باشی که اگه اون فرد اون شانسو از دست داد، ضربه نخوری.

اخریش... خوب یه جورایی دوست داشتنی بود، هرکی نسبت به محل زندگیش یه ارزشی قائله، یکی ماسک میزنه و میره اون بیرون برای شرایط بهتر میجنگه، اما یکی دیگه وکیل میشه که از طریق راه قانونی مجرما رو تنبیه کنه، مهم نیست که چه طوری، جفتشون دارن یه کار مفیدی میکنن برای شهرشون.

 

"𝑨𝒏𝒅 𝒉𝒐𝒘 𝒅𝒐 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒆 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒎𝒆 𝒂𝒓𝒆𝒏'𝒕 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒂𝒎𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔"

و تو چه طوری میدونی که فرشته و شیطان درون من یکی نیستند؟

Notes ۰
پست شده در Thursday, 31 Tir 1400
views : ۱۴۵
Publish at : 06:28
Follow Me

? 𝑨𝒎 𝑰 𝑾𝒆𝒂𝒌

𝑰𝒕'𝒔 𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑻𝒉𝒆 𝑫𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 :)
? 𝑨𝒎 𝑰 𝑾𝒆𝒂𝒌

 

 

𝑰'𝒎 𝒏𝒐𝒕 𝒔𝒆𝒆𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒑𝒆𝒏𝒂𝒏𝒄𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒗𝒆 𝒅𝒐𝒏𝒆, 𝑭𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓.

من برای کاری که انجام دادم نمیخوام طلب بخشش کنم...

𝑰'𝒎 𝒂𝒔𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒇𝒐𝒓 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒆𝒏𝒆𝒔𝒔... 𝑭𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒕𝒐 𝒅𝒐.

من برای کاری که میخوام انجام بدم قراره طلب بخشش کنم

 

━─━────༺༻────━─━

خوب راستش خیلی محو سریال جدید شدم، یه جورای خاصی متفاوته..

تا حالا شده با دیدن یکی که یه نقصی داره، مثلا ناشنواست یا یه مشکل بدنی داره بگید اخی؟

راستشو بهتون بگم.. اونا به ترحم ما نیازی ندارند، چون وقتی توی بدنت یه نقصی داشته باشی،‌مثلا یکی از حواس پنج گانت از کار افتاده باشه، حواس دیگه فوق العاده قوی تر میشه.. یه چیزی فراتر از قوی..

حس بدی داره که مورد ترحم مردم قرار بگیری، که یکی وظیفه بدونه بهت بگه اخی... نه،‌ اگه من بودم دیوونه میشدم، شاید بقیه هم این طوری باشن.

فیلمه داستانش نمیشه گفت دقیقا این طوریه، ولی یه چیزی داره که جذبتون میکنه و اونم اینه که شخصیت اصلی سریال در عین نابینا بودنش، میزنه پدر هر جنایتکاری که شهرشو الوده کرده در میاره، نه با معرفی کردنش به پلیس، بلکه شبا لباس خاص میپوشه و میره بیرون و شروع میکنه جنگیدن باهاشون.

درسته که یارو نابیناست، اما قدرت شنوایی و بویاییش فراتر از خفنه. این مدلی که اوکی، با شنیدن ضربان قلب میفهمه کی دروغ میگه و کی نه، با شنیدن صدای نفس ها و دم و بازدم میفهمه چند نفر ریختن سرش دارن میزننش.

داستان مثل سریال کماندار پیش میره ولی کاراکتر اصلی نسبت به بقیه ی کاراکترای اصلی نقص های بیشتری داره، ابدا شکست ناپذیر نیست و برای شکست دادن بقیه معمولا تیم میشه.

اما این پست برای نقد نیست...  دلم میخوام فقط یه سری چیزا که از این فیلم فهمیدمو بگم، اگه به نظرت تکراریه،‌فقط اسکرول کنید یا شایدم Ctrl+W رو بزنید...

 

 

یه جورایی برام عجیب بود که ویلین اصلی داستان، عاشق یه زن بود و حاضر بود براش بمیره. اول عشق اون مرد برام جنبه ی بازی رو داشت، مثل ادمایی که حاضرن کسی رو برای خودشون فدا کنن.. اما اون واقعا عاشق اون زن بود و قبل از اینکه زندان بیافته یه حلقه به دست زن داد و ازش خاستگاری کرد. خوب برای اون کرکتر، شاید غیر معقول بود..

خیلی جالبه که کسی که ده ساله میشناسیش، راز های تاریک زیادی داره.. طوری که یهو چشم باز میکنی و حتی کسی که رو به روت وایساده، کسی نیست که دو دقیقه پیش بود. یهو چشم باز میکنی و میبینی که رفیق صمیمی کیوت نازت، همونیه که شبا با یه ماسک مشکی، توی خیابونا میچرخه و از شهر محافظت میکنه، قهرمانی که به چشم همه از جمله رفیق صمیمیش تبهکار اصلی شهر و یه شورشیه.. 

مهم نیست یه ادم چقدر عوضیه، هرکسی فرصت یه شانس دوباره رو داره. مهم نیس، تو یکی بهش بده. اگه اونم از دست داد، میتونی ولش کنی. ولی حتما باید بهش یه شانس دوباره بدی.. اگه یه دونه دادی اونم مدت ها قبل، دوباره بده شاید تغییر کرده باشه. اما حواست باشه که محتاط باشی که اگه اون فرد اون شانسو از دست داد، ضربه نخوری.

اخریش... خوب یه جورایی دوست داشتنی بود، هرکی نسبت به محل زندگیش یه ارزشی قائله، یکی ماسک میزنه و میره اون بیرون برای شرایط بهتر میجنگه، اما یکی دیگه وکیل میشه که از طریق راه قانونی مجرما رو تنبیه کنه، مهم نیست که چه طوری، جفتشون دارن یه کار مفیدی میکنن برای شهرشون.

 

"𝑨𝒏𝒅 𝒉𝒐𝒘 𝒅𝒐 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒆 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒎𝒆 𝒂𝒓𝒆𝒏'𝒕 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒂𝒎𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔"

و تو چه طوری میدونی که فرشته و شیطان درون من یکی نیستند؟

𝑰𝒕'𝒔 𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑻𝒉𝒆 𝑫𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 :)

 

 

𝑰'𝒎 𝒏𝒐𝒕 𝒔𝒆𝒆𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒑𝒆𝒏𝒂𝒏𝒄𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒗𝒆 𝒅𝒐𝒏𝒆, 𝑭𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓.

من برای کاری که انجام دادم نمیخوام طلب بخشش کنم...

𝑰'𝒎 𝒂𝒔𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒇𝒐𝒓 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒆𝒏𝒆𝒔𝒔... 𝑭𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒕𝒐 𝒅𝒐.

من برای کاری که میخوام انجام بدم قراره طلب بخشش کنم

 

━─━────༺༻────━─━

خوب راستش خیلی محو سریال جدید شدم، یه جورای خاصی متفاوته..

تا حالا شده با دیدن یکی که یه نقصی داره، مثلا ناشنواست یا یه مشکل بدنی داره بگید اخی؟

راستشو بهتون بگم.. اونا به ترحم ما نیازی ندارند، چون وقتی توی بدنت یه نقصی داشته باشی،‌مثلا یکی از حواس پنج گانت از کار افتاده باشه، حواس دیگه فوق العاده قوی تر میشه.. یه چیزی فراتر از قوی..

حس بدی داره که مورد ترحم مردم قرار بگیری، که یکی وظیفه بدونه بهت بگه اخی... نه،‌ اگه من بودم دیوونه میشدم، شاید بقیه هم این طوری باشن.

فیلمه داستانش نمیشه گفت دقیقا این طوریه، ولی یه چیزی داره که جذبتون میکنه و اونم اینه که شخصیت اصلی سریال در عین نابینا بودنش، میزنه پدر هر جنایتکاری که شهرشو الوده کرده در میاره، نه با معرفی کردنش به پلیس، بلکه شبا لباس خاص میپوشه و میره بیرون و شروع میکنه جنگیدن باهاشون.

درسته که یارو نابیناست، اما قدرت شنوایی و بویاییش فراتر از خفنه. این مدلی که اوکی، با شنیدن ضربان قلب میفهمه کی دروغ میگه و کی نه، با شنیدن صدای نفس ها و دم و بازدم میفهمه چند نفر ریختن سرش دارن میزننش.

داستان مثل سریال کماندار پیش میره ولی کاراکتر اصلی نسبت به بقیه ی کاراکترای اصلی نقص های بیشتری داره، ابدا شکست ناپذیر نیست و برای شکست دادن بقیه معمولا تیم میشه.

اما این پست برای نقد نیست...  دلم میخوام فقط یه سری چیزا که از این فیلم فهمیدمو بگم، اگه به نظرت تکراریه،‌فقط اسکرول کنید یا شایدم Ctrl+W رو بزنید...

 

 

یه جورایی برام عجیب بود که ویلین اصلی داستان، عاشق یه زن بود و حاضر بود براش بمیره. اول عشق اون مرد برام جنبه ی بازی رو داشت، مثل ادمایی که حاضرن کسی رو برای خودشون فدا کنن.. اما اون واقعا عاشق اون زن بود و قبل از اینکه زندان بیافته یه حلقه به دست زن داد و ازش خاستگاری کرد. خوب برای اون کرکتر، شاید غیر معقول بود..

خیلی جالبه که کسی که ده ساله میشناسیش، راز های تاریک زیادی داره.. طوری که یهو چشم باز میکنی و حتی کسی که رو به روت وایساده، کسی نیست که دو دقیقه پیش بود. یهو چشم باز میکنی و میبینی که رفیق صمیمی کیوت نازت، همونیه که شبا با یه ماسک مشکی، توی خیابونا میچرخه و از شهر محافظت میکنه، قهرمانی که به چشم همه از جمله رفیق صمیمیش تبهکار اصلی شهر و یه شورشیه.. 

مهم نیست یه ادم چقدر عوضیه، هرکسی فرصت یه شانس دوباره رو داره. مهم نیس، تو یکی بهش بده. اگه اونم از دست داد، میتونی ولش کنی. ولی حتما باید بهش یه شانس دوباره بدی.. اگه یه دونه دادی اونم مدت ها قبل، دوباره بده شاید تغییر کرده باشه. اما حواست باشه که محتاط باشی که اگه اون فرد اون شانسو از دست داد، ضربه نخوری.

اخریش... خوب یه جورایی دوست داشتنی بود، هرکی نسبت به محل زندگیش یه ارزشی قائله، یکی ماسک میزنه و میره اون بیرون برای شرایط بهتر میجنگه، اما یکی دیگه وکیل میشه که از طریق راه قانونی مجرما رو تنبیه کنه، مهم نیست که چه طوری، جفتشون دارن یه کار مفیدی میکنن برای شهرشون.

 

"𝑨𝒏𝒅 𝒉𝒐𝒘 𝒅𝒐 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒆 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒎𝒆 𝒂𝒓𝒆𝒏'𝒕 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒂𝒎𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔"

و تو چه طوری میدونی که فرشته و شیطان درون من یکی نیستند؟

Notes ۰
? 𝑨𝒎 𝑰 𝑾𝒆𝒂𝒌

? 𝑨𝒎 𝑰 𝑾𝒆𝒂𝒌

𝑰𝒕'𝒔 𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑻𝒉𝒆 𝑫𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔 :)
? 𝑨𝒎 𝑰 𝑾𝒆𝒂𝒌

 

 

𝑰'𝒎 𝒏𝒐𝒕 𝒔𝒆𝒆𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒑𝒆𝒏𝒂𝒏𝒄𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒗𝒆 𝒅𝒐𝒏𝒆, 𝑭𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓.

من برای کاری که انجام دادم نمیخوام طلب بخشش کنم...

𝑰'𝒎 𝒂𝒔𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒇𝒐𝒓 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒆𝒏𝒆𝒔𝒔... 𝑭𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒕𝒐 𝒅𝒐.

من برای کاری که میخوام انجام بدم قراره طلب بخشش کنم

 

━─━────༺༻────━─━

خوب راستش خیلی محو سریال جدید شدم، یه جورای خاصی متفاوته..

تا حالا شده با دیدن یکی که یه نقصی داره، مثلا ناشنواست یا یه مشکل بدنی داره بگید اخی؟

راستشو بهتون بگم.. اونا به ترحم ما نیازی ندارند، چون وقتی توی بدنت یه نقصی داشته باشی،‌مثلا یکی از حواس پنج گانت از کار افتاده باشه، حواس دیگه فوق العاده قوی تر میشه.. یه چیزی فراتر از قوی..

حس بدی داره که مورد ترحم مردم قرار بگیری، که یکی وظیفه بدونه بهت بگه اخی... نه،‌ اگه من بودم دیوونه میشدم، شاید بقیه هم این طوری باشن.

فیلمه داستانش نمیشه گفت دقیقا این طوریه، ولی یه چیزی داره که جذبتون میکنه و اونم اینه که شخصیت اصلی سریال در عین نابینا بودنش، میزنه پدر هر جنایتکاری که شهرشو الوده کرده در میاره، نه با معرفی کردنش به پلیس، بلکه شبا لباس خاص میپوشه و میره بیرون و شروع میکنه جنگیدن باهاشون.

درسته که یارو نابیناست، اما قدرت شنوایی و بویاییش فراتر از خفنه. این مدلی که اوکی، با شنیدن ضربان قلب میفهمه کی دروغ میگه و کی نه، با شنیدن صدای نفس ها و دم و بازدم میفهمه چند نفر ریختن سرش دارن میزننش.

داستان مثل سریال کماندار پیش میره ولی کاراکتر اصلی نسبت به بقیه ی کاراکترای اصلی نقص های بیشتری داره، ابدا شکست ناپذیر نیست و برای شکست دادن بقیه معمولا تیم میشه.

اما این پست برای نقد نیست...  دلم میخوام فقط یه سری چیزا که از این فیلم فهمیدمو بگم، اگه به نظرت تکراریه،‌فقط اسکرول کنید یا شایدم Ctrl+W رو بزنید...

 

 

یه جورایی برام عجیب بود که ویلین اصلی داستان، عاشق یه زن بود و حاضر بود براش بمیره. اول عشق اون مرد برام جنبه ی بازی رو داشت، مثل ادمایی که حاضرن کسی رو برای خودشون فدا کنن.. اما اون واقعا عاشق اون زن بود و قبل از اینکه زندان بیافته یه حلقه به دست زن داد و ازش خاستگاری کرد. خوب برای اون کرکتر، شاید غیر معقول بود..

خیلی جالبه که کسی که ده ساله میشناسیش، راز های تاریک زیادی داره.. طوری که یهو چشم باز میکنی و حتی کسی که رو به روت وایساده، کسی نیست که دو دقیقه پیش بود. یهو چشم باز میکنی و میبینی که رفیق صمیمی کیوت نازت، همونیه که شبا با یه ماسک مشکی، توی خیابونا میچرخه و از شهر محافظت میکنه، قهرمانی که به چشم همه از جمله رفیق صمیمیش تبهکار اصلی شهر و یه شورشیه.. 

مهم نیست یه ادم چقدر عوضیه، هرکسی فرصت یه شانس دوباره رو داره. مهم نیس، تو یکی بهش بده. اگه اونم از دست داد، میتونی ولش کنی. ولی حتما باید بهش یه شانس دوباره بدی.. اگه یه دونه دادی اونم مدت ها قبل، دوباره بده شاید تغییر کرده باشه. اما حواست باشه که محتاط باشی که اگه اون فرد اون شانسو از دست داد، ضربه نخوری.

اخریش... خوب یه جورایی دوست داشتنی بود، هرکی نسبت به محل زندگیش یه ارزشی قائله، یکی ماسک میزنه و میره اون بیرون برای شرایط بهتر میجنگه، اما یکی دیگه وکیل میشه که از طریق راه قانونی مجرما رو تنبیه کنه، مهم نیست که چه طوری، جفتشون دارن یه کار مفیدی میکنن برای شهرشون.

 

"𝑨𝒏𝒅 𝒉𝒐𝒘 𝒅𝒐 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒆 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒎𝒆 𝒂𝒓𝒆𝒏'𝒕 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒂𝒎𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔"

و تو چه طوری میدونی که فرشته و شیطان درون من یکی نیستند؟

 

 

𝑰'𝒎 𝒏𝒐𝒕 𝒔𝒆𝒆𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒑𝒆𝒏𝒂𝒏𝒄𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒗𝒆 𝒅𝒐𝒏𝒆, 𝑭𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓.

من برای کاری که انجام دادم نمیخوام طلب بخشش کنم...

𝑰'𝒎 𝒂𝒔𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒇𝒐𝒓 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒆𝒏𝒆𝒔𝒔... 𝑭𝒐𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝑰'𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒕𝒐 𝒅𝒐.

من برای کاری که میخوام انجام بدم قراره طلب بخشش کنم

 

━─━────༺༻────━─━

خوب راستش خیلی محو سریال جدید شدم، یه جورای خاصی متفاوته..

تا حالا شده با دیدن یکی که یه نقصی داره، مثلا ناشنواست یا یه مشکل بدنی داره بگید اخی؟

راستشو بهتون بگم.. اونا به ترحم ما نیازی ندارند، چون وقتی توی بدنت یه نقصی داشته باشی،‌مثلا یکی از حواس پنج گانت از کار افتاده باشه، حواس دیگه فوق العاده قوی تر میشه.. یه چیزی فراتر از قوی..

حس بدی داره که مورد ترحم مردم قرار بگیری، که یکی وظیفه بدونه بهت بگه اخی... نه،‌ اگه من بودم دیوونه میشدم، شاید بقیه هم این طوری باشن.

فیلمه داستانش نمیشه گفت دقیقا این طوریه، ولی یه چیزی داره که جذبتون میکنه و اونم اینه که شخصیت اصلی سریال در عین نابینا بودنش، میزنه پدر هر جنایتکاری که شهرشو الوده کرده در میاره، نه با معرفی کردنش به پلیس، بلکه شبا لباس خاص میپوشه و میره بیرون و شروع میکنه جنگیدن باهاشون.

درسته که یارو نابیناست، اما قدرت شنوایی و بویاییش فراتر از خفنه. این مدلی که اوکی، با شنیدن ضربان قلب میفهمه کی دروغ میگه و کی نه، با شنیدن صدای نفس ها و دم و بازدم میفهمه چند نفر ریختن سرش دارن میزننش.

داستان مثل سریال کماندار پیش میره ولی کاراکتر اصلی نسبت به بقیه ی کاراکترای اصلی نقص های بیشتری داره، ابدا شکست ناپذیر نیست و برای شکست دادن بقیه معمولا تیم میشه.

اما این پست برای نقد نیست...  دلم میخوام فقط یه سری چیزا که از این فیلم فهمیدمو بگم، اگه به نظرت تکراریه،‌فقط اسکرول کنید یا شایدم Ctrl+W رو بزنید...

 

 

یه جورایی برام عجیب بود که ویلین اصلی داستان، عاشق یه زن بود و حاضر بود براش بمیره. اول عشق اون مرد برام جنبه ی بازی رو داشت، مثل ادمایی که حاضرن کسی رو برای خودشون فدا کنن.. اما اون واقعا عاشق اون زن بود و قبل از اینکه زندان بیافته یه حلقه به دست زن داد و ازش خاستگاری کرد. خوب برای اون کرکتر، شاید غیر معقول بود..

خیلی جالبه که کسی که ده ساله میشناسیش، راز های تاریک زیادی داره.. طوری که یهو چشم باز میکنی و حتی کسی که رو به روت وایساده، کسی نیست که دو دقیقه پیش بود. یهو چشم باز میکنی و میبینی که رفیق صمیمی کیوت نازت، همونیه که شبا با یه ماسک مشکی، توی خیابونا میچرخه و از شهر محافظت میکنه، قهرمانی که به چشم همه از جمله رفیق صمیمیش تبهکار اصلی شهر و یه شورشیه.. 

مهم نیست یه ادم چقدر عوضیه، هرکسی فرصت یه شانس دوباره رو داره. مهم نیس، تو یکی بهش بده. اگه اونم از دست داد، میتونی ولش کنی. ولی حتما باید بهش یه شانس دوباره بدی.. اگه یه دونه دادی اونم مدت ها قبل، دوباره بده شاید تغییر کرده باشه. اما حواست باشه که محتاط باشی که اگه اون فرد اون شانسو از دست داد، ضربه نخوری.

اخریش... خوب یه جورایی دوست داشتنی بود، هرکی نسبت به محل زندگیش یه ارزشی قائله، یکی ماسک میزنه و میره اون بیرون برای شرایط بهتر میجنگه، اما یکی دیگه وکیل میشه که از طریق راه قانونی مجرما رو تنبیه کنه، مهم نیست که چه طوری، جفتشون دارن یه کار مفیدی میکنن برای شهرشون.

 

"𝑨𝒏𝒅 𝒉𝒐𝒘 𝒅𝒐 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒆 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 𝒎𝒆 𝒂𝒓𝒆𝒏'𝒕 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒂𝒎𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔"

و تو چه طوری میدونی که فرشته و شیطان درون من یکی نیستند؟

Notes ۰
۰ عدد کامنت تا به حال ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">