𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏
همون طور که گوشه ی اتاق نشسته بودم هدفونمو در اوردم و روی گوشام گذاشتم. با اهنگی که انتخاب کرده بودم حسابی گرم گرفته بودم
دفترچه خاطراتمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن
دفترچه خاطرات عزیزم..
جدیدا خیلی احساس تنهایی میکنم. اما حس میکنم جایگاه واقعیمو پیدا کردم .
انگار دنیای بیرون ذهنم و دنیایی که بقیه توشن یه اقیانوس بزرگه.. و من شنا بلد نیستم.
چندبار سعی کردم شنا یاد بگیرم. اما خیلیا منو یه کوسه میبینن که قصد شکار داره، یا یه پری دریایی که باید شکارش کنن
من متفاوتم، دیگران برای پوشوندن ضعفای خودشون به این تفاوت اشاره میکنن، مسخرش میکنن
مثل فرفره ای که دور مردم مختلف میچرخونش میچرخم، تا در نهایت بایستم، اما دوباره می چرخم.
من توی این دنیای سیاه و سفید پوشیده شده بودم از رنگ های مختلف. چیزی که پوشیده از رنگایی بود که دلت میخواست بپری روشون تا توشون غرق شی.
گذر زمان باعث شد یه سطل رنگ سیاه روم ریخته بشه ، اما حتی اون سطل نتونست رنگ های منو به طور کامل پاک کنه
و این منم، کسی که ظاهر رنگارنگش داره کم کم روبه سیاهی میره
مثل شمع پرفروغی که به سمت تاریکی میره.
اما من تصمیم ندارم این طوری شه، میخوام خاص بمونم در مقایسه با دیگری، خاص ترین رنگی باشم که تا حالا دیده
دیگه قصد ندارم با جامعه ای بیروح همرنگ شم، من یه نوجوون رنگارنگم، همینم میمونم.
دلم میخواد همزمان شیرین ترین کسی باشم که قراره باهاش ملاقات کنی، و همزمان بدترین کابوس کسی که باهام بدرفتاری کنه..
با توجه به رفتار مردم، بهشون بهشت و جهنم درونمو نشون بدم، و اینکارو میکنم.
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏:)
دفترچه رو بستم.. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، مثل دروازه ای به سوی دنیای جدیدی که قرار بود خلق کنم
نیشخند زدم و گفتم: از امروز
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏
همون طور که گوشه ی اتاق نشسته بودم هدفونمو در اوردم و روی گوشام گذاشتم. با اهنگی که انتخاب کرده بودم حسابی گرم گرفته بودم
دفترچه خاطراتمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن
دفترچه خاطرات عزیزم..
جدیدا خیلی احساس تنهایی میکنم. اما حس میکنم جایگاه واقعیمو پیدا کردم .
انگار دنیای بیرون ذهنم و دنیایی که بقیه توشن یه اقیانوس بزرگه.. و من شنا بلد نیستم.
چندبار سعی کردم شنا یاد بگیرم. اما خیلیا منو یه کوسه میبینن که قصد شکار داره، یا یه پری دریایی که باید شکارش کنن
من متفاوتم، دیگران برای پوشوندن ضعفای خودشون به این تفاوت اشاره میکنن، مسخرش میکنن
مثل فرفره ای که دور مردم مختلف میچرخونش میچرخم، تا در نهایت بایستم، اما دوباره می چرخم.
من توی این دنیای سیاه و سفید پوشیده شده بودم از رنگ های مختلف. چیزی که پوشیده از رنگایی بود که دلت میخواست بپری روشون تا توشون غرق شی.
گذر زمان باعث شد یه سطل رنگ سیاه روم ریخته بشه ، اما حتی اون سطل نتونست رنگ های منو به طور کامل پاک کنه
و این منم، کسی که ظاهر رنگارنگش داره کم کم روبه سیاهی میره
مثل شمع پرفروغی که به سمت تاریکی میره.
اما من تصمیم ندارم این طوری شه، میخوام خاص بمونم در مقایسه با دیگری، خاص ترین رنگی باشم که تا حالا دیده
دیگه قصد ندارم با جامعه ای بیروح همرنگ شم، من یه نوجوون رنگارنگم، همینم میمونم.
دلم میخواد همزمان شیرین ترین کسی باشم که قراره باهاش ملاقات کنی، و همزمان بدترین کابوس کسی که باهام بدرفتاری کنه..
با توجه به رفتار مردم، بهشون بهشت و جهنم درونمو نشون بدم، و اینکارو میکنم.
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏:)
دفترچه رو بستم.. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، مثل دروازه ای به سوی دنیای جدیدی که قرار بود خلق کنم
نیشخند زدم و گفتم: از امروز
همون طور که گوشه ی اتاق نشسته بودم هدفونمو در اوردم و روی گوشام گذاشتم. با اهنگی که انتخاب کرده بودم حسابی گرم گرفته بودم
دفترچه خاطراتمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن
دفترچه خاطرات عزیزم..
جدیدا خیلی احساس تنهایی میکنم. اما حس میکنم جایگاه واقعیمو پیدا کردم .
انگار دنیای بیرون ذهنم و دنیایی که بقیه توشن یه اقیانوس بزرگه.. و من شنا بلد نیستم.
چندبار سعی کردم شنا یاد بگیرم. اما خیلیا منو یه کوسه میبینن که قصد شکار داره، یا یه پری دریایی که باید شکارش کنن
من متفاوتم، دیگران برای پوشوندن ضعفای خودشون به این تفاوت اشاره میکنن، مسخرش میکنن
مثل فرفره ای که دور مردم مختلف میچرخونش میچرخم، تا در نهایت بایستم، اما دوباره می چرخم.
من توی این دنیای سیاه و سفید پوشیده شده بودم از رنگ های مختلف. چیزی که پوشیده از رنگایی بود که دلت میخواست بپری روشون تا توشون غرق شی.
گذر زمان باعث شد یه سطل رنگ سیاه روم ریخته بشه ، اما حتی اون سطل نتونست رنگ های منو به طور کامل پاک کنه
و این منم، کسی که ظاهر رنگارنگش داره کم کم روبه سیاهی میره
مثل شمع پرفروغی که به سمت تاریکی میره.
اما من تصمیم ندارم این طوری شه، میخوام خاص بمونم در مقایسه با دیگری، خاص ترین رنگی باشم که تا حالا دیده
دیگه قصد ندارم با جامعه ای بیروح همرنگ شم، من یه نوجوون رنگارنگم، همینم میمونم.
دلم میخواد همزمان شیرین ترین کسی باشم که قراره باهاش ملاقات کنی، و همزمان بدترین کابوس کسی که باهام بدرفتاری کنه..
با توجه به رفتار مردم، بهشون بهشت و جهنم درونمو نشون بدم، و اینکارو میکنم.
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏:)
دفترچه رو بستم.. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، مثل دروازه ای به سوی دنیای جدیدی که قرار بود خلق کنم
نیشخند زدم و گفتم: از امروز
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏
همون طور که گوشه ی اتاق نشسته بودم هدفونمو در اوردم و روی گوشام گذاشتم. با اهنگی که انتخاب کرده بودم حسابی گرم گرفته بودم
دفترچه خاطراتمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن
دفترچه خاطرات عزیزم..
جدیدا خیلی احساس تنهایی میکنم. اما حس میکنم جایگاه واقعیمو پیدا کردم .
انگار دنیای بیرون ذهنم و دنیایی که بقیه توشن یه اقیانوس بزرگه.. و من شنا بلد نیستم.
چندبار سعی کردم شنا یاد بگیرم. اما خیلیا منو یه کوسه میبینن که قصد شکار داره، یا یه پری دریایی که باید شکارش کنن
من متفاوتم، دیگران برای پوشوندن ضعفای خودشون به این تفاوت اشاره میکنن، مسخرش میکنن
مثل فرفره ای که دور مردم مختلف میچرخونش میچرخم، تا در نهایت بایستم، اما دوباره می چرخم.
من توی این دنیای سیاه و سفید پوشیده شده بودم از رنگ های مختلف. چیزی که پوشیده از رنگایی بود که دلت میخواست بپری روشون تا توشون غرق شی.
گذر زمان باعث شد یه سطل رنگ سیاه روم ریخته بشه ، اما حتی اون سطل نتونست رنگ های منو به طور کامل پاک کنه
و این منم، کسی که ظاهر رنگارنگش داره کم کم روبه سیاهی میره
مثل شمع پرفروغی که به سمت تاریکی میره.
اما من تصمیم ندارم این طوری شه، میخوام خاص بمونم در مقایسه با دیگری، خاص ترین رنگی باشم که تا حالا دیده
دیگه قصد ندارم با جامعه ای بیروح همرنگ شم، من یه نوجوون رنگارنگم، همینم میمونم.
دلم میخواد همزمان شیرین ترین کسی باشم که قراره باهاش ملاقات کنی، و همزمان بدترین کابوس کسی که باهام بدرفتاری کنه..
با توجه به رفتار مردم، بهشون بهشت و جهنم درونمو نشون بدم، و اینکارو میکنم.
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏:)
دفترچه رو بستم.. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، مثل دروازه ای به سوی دنیای جدیدی که قرار بود خلق کنم
نیشخند زدم و گفتم: از امروز
همون طور که گوشه ی اتاق نشسته بودم هدفونمو در اوردم و روی گوشام گذاشتم. با اهنگی که انتخاب کرده بودم حسابی گرم گرفته بودم
دفترچه خاطراتمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن
دفترچه خاطرات عزیزم..
جدیدا خیلی احساس تنهایی میکنم. اما حس میکنم جایگاه واقعیمو پیدا کردم .
انگار دنیای بیرون ذهنم و دنیایی که بقیه توشن یه اقیانوس بزرگه.. و من شنا بلد نیستم.
چندبار سعی کردم شنا یاد بگیرم. اما خیلیا منو یه کوسه میبینن که قصد شکار داره، یا یه پری دریایی که باید شکارش کنن
من متفاوتم، دیگران برای پوشوندن ضعفای خودشون به این تفاوت اشاره میکنن، مسخرش میکنن
مثل فرفره ای که دور مردم مختلف میچرخونش میچرخم، تا در نهایت بایستم، اما دوباره می چرخم.
من توی این دنیای سیاه و سفید پوشیده شده بودم از رنگ های مختلف. چیزی که پوشیده از رنگایی بود که دلت میخواست بپری روشون تا توشون غرق شی.
گذر زمان باعث شد یه سطل رنگ سیاه روم ریخته بشه ، اما حتی اون سطل نتونست رنگ های منو به طور کامل پاک کنه
و این منم، کسی که ظاهر رنگارنگش داره کم کم روبه سیاهی میره
مثل شمع پرفروغی که به سمت تاریکی میره.
اما من تصمیم ندارم این طوری شه، میخوام خاص بمونم در مقایسه با دیگری، خاص ترین رنگی باشم که تا حالا دیده
دیگه قصد ندارم با جامعه ای بیروح همرنگ شم، من یه نوجوون رنگارنگم، همینم میمونم.
دلم میخواد همزمان شیرین ترین کسی باشم که قراره باهاش ملاقات کنی، و همزمان بدترین کابوس کسی که باهام بدرفتاری کنه..
با توجه به رفتار مردم، بهشون بهشت و جهنم درونمو نشون بدم، و اینکارو میکنم.
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂𝒏 𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏:)
دفترچه رو بستم.. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، مثل دروازه ای به سوی دنیای جدیدی که قرار بود خلق کنم
نیشخند زدم و گفتم: از امروز
ولی من واقعا نوشته هاتو دوست دارم. حال و هوای دیگه ای دارن. از درونت میان.
@-@ نویسنده درجه یکککککککککککک هقمممممم
خیلی قشنگ بودددد
فقط من تو کلمات گم شده ام نجاتم بده کمککککT0T