𝑻𝒉𝒆𝒚 𝑻𝒆𝒍𝒍 𝑴𝒆 𝑰'𝒎 𝒂 𝑮𝒐𝒅
"دلم خواست یکم بنویسم، یه اسپیشال اکشن کوچولو"
•───────•°•❀•°•───────•
در پشت بوم اروم باز شد...
پسری که قبلا میشناختمش با اسلحه توی دستش همون طور که گارد گرفته بود بیرون اومد
گفت: دستاتو بالای سرت بزار و حرکتی نکن، باید ببینمشون!
دستامو بالا گرفتم و با صدای بلند گفتم: میخوای دستگیرم کنی؟
-درسته، تو قوانینو شکستی
دستامو پایین اوردم و بلند خنده ی وحشیانه ای کردم، رفتارم اصلا شبیه دختر اروم چندلحظه ی پیش نبود
-من ماورای قوانین شما حرکت کردم، من ازادم!
-کسایی که از قوانین پیروی نکنن باید از بین برن
اشاره کرد و کفت: از لبه ی پشت بوم دور شو، اگه بیافتی میمیری
نیشخندی زدم: تو داری منو زنده میکنی که خودت بکشیم، رقت انگیزه.
نگاهی بهمون رد و بدل شد..
ازم پرسید: یه زمانی میشناختمت، عوض شدی... تو واقعا کی هستی؟
خندیدم: من خدام.. کسی که قراره حقیقت هایی که سازمان کوچیک تو از دنیای بزرگ ما مخفی کرده رو فاش کنم
به ساعتم نگاه کردم: وقت رفتنه
بدون اینکه برگردم چرخیدم و از لبه ی برج پایین پریدم
تنظیمات ساعت مچی دیجیتالیمو بررسی کردم و تجزیه ی مولکولیشو فعال کردم.
نور آبی دورمو گرفت و چشمام بسته شد.. وقتی بیدار شدم همه چیز فرق میکرد
توی مکان جدیدی بودم.. جایی فرای ماورا، مکانی که همه چیز بوی دروغ رو میداد
و من قرار بود پرده ای که روی این دروغ هارو پوشونده رو کنار بزنم
بلند شدم و موهامو از جلوی چشمام کنار زدم
ساعتمو چک کردم و راه افتادم
همون طور که پیش میرفتم نیشخند زدم
"اره، و من خدای این دنیای جدید خواهم بود"
⊱ ────── {.⋅ ♫ ⋅.} ─────
𝑻𝒉𝒆𝒚 𝑻𝒆𝒍𝒍 𝑴𝒆 𝑰'𝒎 𝒂 𝑮𝒐𝒅
"دلم خواست یکم بنویسم، یه اسپیشال اکشن کوچولو"
•───────•°•❀•°•───────•
در پشت بوم اروم باز شد...
پسری که قبلا میشناختمش با اسلحه توی دستش همون طور که گارد گرفته بود بیرون اومد
گفت: دستاتو بالای سرت بزار و حرکتی نکن، باید ببینمشون!
دستامو بالا گرفتم و با صدای بلند گفتم: میخوای دستگیرم کنی؟
-درسته، تو قوانینو شکستی
دستامو پایین اوردم و بلند خنده ی وحشیانه ای کردم، رفتارم اصلا شبیه دختر اروم چندلحظه ی پیش نبود
-من ماورای قوانین شما حرکت کردم، من ازادم!
-کسایی که از قوانین پیروی نکنن باید از بین برن
اشاره کرد و کفت: از لبه ی پشت بوم دور شو، اگه بیافتی میمیری
نیشخندی زدم: تو داری منو زنده میکنی که خودت بکشیم، رقت انگیزه.
نگاهی بهمون رد و بدل شد..
ازم پرسید: یه زمانی میشناختمت، عوض شدی... تو واقعا کی هستی؟
خندیدم: من خدام.. کسی که قراره حقیقت هایی که سازمان کوچیک تو از دنیای بزرگ ما مخفی کرده رو فاش کنم
به ساعتم نگاه کردم: وقت رفتنه
بدون اینکه برگردم چرخیدم و از لبه ی برج پایین پریدم
تنظیمات ساعت مچی دیجیتالیمو بررسی کردم و تجزیه ی مولکولیشو فعال کردم.
نور آبی دورمو گرفت و چشمام بسته شد.. وقتی بیدار شدم همه چیز فرق میکرد
توی مکان جدیدی بودم.. جایی فرای ماورا، مکانی که همه چیز بوی دروغ رو میداد
و من قرار بود پرده ای که روی این دروغ هارو پوشونده رو کنار بزنم
بلند شدم و موهامو از جلوی چشمام کنار زدم
ساعتمو چک کردم و راه افتادم
همون طور که پیش میرفتم نیشخند زدم
"اره، و من خدای این دنیای جدید خواهم بود"
⊱ ────── {.⋅ ♫ ⋅.} ─────
"دلم خواست یکم بنویسم، یه اسپیشال اکشن کوچولو"
•───────•°•❀•°•───────•
در پشت بوم اروم باز شد...
پسری که قبلا میشناختمش با اسلحه توی دستش همون طور که گارد گرفته بود بیرون اومد
گفت: دستاتو بالای سرت بزار و حرکتی نکن، باید ببینمشون!
دستامو بالا گرفتم و با صدای بلند گفتم: میخوای دستگیرم کنی؟
-درسته، تو قوانینو شکستی
دستامو پایین اوردم و بلند خنده ی وحشیانه ای کردم، رفتارم اصلا شبیه دختر اروم چندلحظه ی پیش نبود
-من ماورای قوانین شما حرکت کردم، من ازادم!
-کسایی که از قوانین پیروی نکنن باید از بین برن
اشاره کرد و کفت: از لبه ی پشت بوم دور شو، اگه بیافتی میمیری
نیشخندی زدم: تو داری منو زنده میکنی که خودت بکشیم، رقت انگیزه.
نگاهی بهمون رد و بدل شد..
ازم پرسید: یه زمانی میشناختمت، عوض شدی... تو واقعا کی هستی؟
خندیدم: من خدام.. کسی که قراره حقیقت هایی که سازمان کوچیک تو از دنیای بزرگ ما مخفی کرده رو فاش کنم
به ساعتم نگاه کردم: وقت رفتنه
بدون اینکه برگردم چرخیدم و از لبه ی برج پایین پریدم
تنظیمات ساعت مچی دیجیتالیمو بررسی کردم و تجزیه ی مولکولیشو فعال کردم.
نور آبی دورمو گرفت و چشمام بسته شد.. وقتی بیدار شدم همه چیز فرق میکرد
توی مکان جدیدی بودم.. جایی فرای ماورا، مکانی که همه چیز بوی دروغ رو میداد
و من قرار بود پرده ای که روی این دروغ هارو پوشونده رو کنار بزنم
بلند شدم و موهامو از جلوی چشمام کنار زدم
ساعتمو چک کردم و راه افتادم
همون طور که پیش میرفتم نیشخند زدم
"اره، و من خدای این دنیای جدید خواهم بود"
⊱ ────── {.⋅ ♫ ⋅.} ─────
𝑻𝒉𝒆𝒚 𝑻𝒆𝒍𝒍 𝑴𝒆 𝑰'𝒎 𝒂 𝑮𝒐𝒅
"دلم خواست یکم بنویسم، یه اسپیشال اکشن کوچولو"
•───────•°•❀•°•───────•
در پشت بوم اروم باز شد...
پسری که قبلا میشناختمش با اسلحه توی دستش همون طور که گارد گرفته بود بیرون اومد
گفت: دستاتو بالای سرت بزار و حرکتی نکن، باید ببینمشون!
دستامو بالا گرفتم و با صدای بلند گفتم: میخوای دستگیرم کنی؟
-درسته، تو قوانینو شکستی
دستامو پایین اوردم و بلند خنده ی وحشیانه ای کردم، رفتارم اصلا شبیه دختر اروم چندلحظه ی پیش نبود
-من ماورای قوانین شما حرکت کردم، من ازادم!
-کسایی که از قوانین پیروی نکنن باید از بین برن
اشاره کرد و کفت: از لبه ی پشت بوم دور شو، اگه بیافتی میمیری
نیشخندی زدم: تو داری منو زنده میکنی که خودت بکشیم، رقت انگیزه.
نگاهی بهمون رد و بدل شد..
ازم پرسید: یه زمانی میشناختمت، عوض شدی... تو واقعا کی هستی؟
خندیدم: من خدام.. کسی که قراره حقیقت هایی که سازمان کوچیک تو از دنیای بزرگ ما مخفی کرده رو فاش کنم
به ساعتم نگاه کردم: وقت رفتنه
بدون اینکه برگردم چرخیدم و از لبه ی برج پایین پریدم
تنظیمات ساعت مچی دیجیتالیمو بررسی کردم و تجزیه ی مولکولیشو فعال کردم.
نور آبی دورمو گرفت و چشمام بسته شد.. وقتی بیدار شدم همه چیز فرق میکرد
توی مکان جدیدی بودم.. جایی فرای ماورا، مکانی که همه چیز بوی دروغ رو میداد
و من قرار بود پرده ای که روی این دروغ هارو پوشونده رو کنار بزنم
بلند شدم و موهامو از جلوی چشمام کنار زدم
ساعتمو چک کردم و راه افتادم
همون طور که پیش میرفتم نیشخند زدم
"اره، و من خدای این دنیای جدید خواهم بود"
⊱ ────── {.⋅ ♫ ⋅.} ─────
"دلم خواست یکم بنویسم، یه اسپیشال اکشن کوچولو"
•───────•°•❀•°•───────•
در پشت بوم اروم باز شد...
پسری که قبلا میشناختمش با اسلحه توی دستش همون طور که گارد گرفته بود بیرون اومد
گفت: دستاتو بالای سرت بزار و حرکتی نکن، باید ببینمشون!
دستامو بالا گرفتم و با صدای بلند گفتم: میخوای دستگیرم کنی؟
-درسته، تو قوانینو شکستی
دستامو پایین اوردم و بلند خنده ی وحشیانه ای کردم، رفتارم اصلا شبیه دختر اروم چندلحظه ی پیش نبود
-من ماورای قوانین شما حرکت کردم، من ازادم!
-کسایی که از قوانین پیروی نکنن باید از بین برن
اشاره کرد و کفت: از لبه ی پشت بوم دور شو، اگه بیافتی میمیری
نیشخندی زدم: تو داری منو زنده میکنی که خودت بکشیم، رقت انگیزه.
نگاهی بهمون رد و بدل شد..
ازم پرسید: یه زمانی میشناختمت، عوض شدی... تو واقعا کی هستی؟
خندیدم: من خدام.. کسی که قراره حقیقت هایی که سازمان کوچیک تو از دنیای بزرگ ما مخفی کرده رو فاش کنم
به ساعتم نگاه کردم: وقت رفتنه
بدون اینکه برگردم چرخیدم و از لبه ی برج پایین پریدم
تنظیمات ساعت مچی دیجیتالیمو بررسی کردم و تجزیه ی مولکولیشو فعال کردم.
نور آبی دورمو گرفت و چشمام بسته شد.. وقتی بیدار شدم همه چیز فرق میکرد
توی مکان جدیدی بودم.. جایی فرای ماورا، مکانی که همه چیز بوی دروغ رو میداد
و من قرار بود پرده ای که روی این دروغ هارو پوشونده رو کنار بزنم
بلند شدم و موهامو از جلوی چشمام کنار زدم
ساعتمو چک کردم و راه افتادم
همون طور که پیش میرفتم نیشخند زدم
"اره، و من خدای این دنیای جدید خواهم بود"
⊱ ────── {.⋅ ♫ ⋅.} ─────
خوشم اومد از اینجاش*-*
+ادامه هم داره؟*-*
باید ماجرای اینو تعریف کنی برام:>>
پ.ن: این کد امنیتی رو هم بردار=-=